شنبه ۱۵ شهريور ۱۴۰۴
سیاسی

نماینده اسبق مجلس: اگر شهید رشید نبود پس از ترور هنیه جنگ شروع شده بود

نماینده اسبق مجلس: اگر شهید رشید نبود پس از ترور هنیه جنگ شروع شده بود
پیام ویژه - جماران / بیست و سوم خرداد ماه سال ۴۰۴ بود و سحرگاه روز جمعه، انگار قرار است همه نامردی هایشان را سحرگاه جمعه به اثبات ...
  بزرگنمايي:

پیام ویژه - جماران / 
بیست و سوم خرداد ماه سال 404 بود و سحرگاه روز جمعه، انگار قرار است همه نامردی هایشان را سحرگاه جمعه به اثبات برسانند، آخر آنها مرد کارزار نیستند، یک مشت گرگ را چه به رو در رو جنگیدن. ترور پشت ترور بود که در آن سحرگاه با موشک و پهباد صورت گرفت. زده بودند از فرماندهان نظامی تا دانشمندان هسته ای و نخبگان را. از کودک و زن و مرد تا پیر و جوان را و رشید هم یکی از همان هایی بود که مدت ها برای ترورش برنامه ریزی کرده بودند و حالا در این سحرگاه برای نبودنش جشن گرفته بودند. مردی که جامه شهادت برازنده اش بود و سال ها این لحظه را انتظار می کشید.
بعضی نام ها تا وقتی حاضر هستند، خیلی به زبان ها جاری نمی شوند. گاهی و گداری کلامی می گویند و می گذرند و میدان را برای دیگران خالی می کنند. پشت پرده مشغولند و کارها را پیش می برند. سکوت، پیشه و منششان است و با دیده شدن خیلی میانه ای ندارند. غلامعلی رشید یکی از همان ها بود. مردی که هنوز 18 ساله نشده بود که پا به عرصه مبارزه گذاشت و زندگی اش دیگر مال خود و خانواده نبود تا روز آخری که شهادت را به آغوش کشید. مرد میدان های رزم و کارزار، مرد سیاست و عمل، مرد کارهای درست و بزرگ، مرد دوراندیش و متفکر، مردی که نیاز به اغراق قلم من و ما ندارد، عیان است و آشکار، و می شود در زندگی اش غور کرد و کمی مانند او شد.
بازار
شهادت رشید به دست شقی ترین آفریدگان خدا که کاش اسم انسان را یدک نمی کشیدند، بهانه ای شد تا با دو تن از دوستانش، سید احمد آوایی (ایشان در دوره‌های هفتم، هشتم و یازدهم مجلس شورای اسلامی نماینده دزفول بود.) و غلامعلی رجایی ( از فعالان سیاسی و محقق و مدرس دانشگاه و مشاور مرحوم آیت الله هاشمی رفسنجانی ) ساعتی را درباره اش به گفت و گو بنشینیم؛ شاید فقط اندکی از ابعاد وجودی اش را به قدر فهم خود درک کنیم و شما را نیز در این گفت و گو شریک می کنیم:
سید احمد آوایی نحوه آشنایی خود با سردار رشید را اینگونه توضیح داده است:
سال 1348 بود. من جوانی بیست ساله بودم و غلامعلی رشید هجده ساله یا کمی هم کمتر چون هنوز دیپلمش را نگرفته بود. شیخ عبدالحسین سبحانی طلبه جوانی از مدرسه علمیه مرحوم آیت الله معزی بود که حدودا بیست و هفت سال داشت. شیخ عبدالحسین طلبه روشنفکر، انقلابی، زاهد و از طرفداران امام خمینی بود و چون ایشان مقلد امام بود، ما جوان ها دورش جمع شده بودیم. شیخ عبدالحسین از لحاظ جسمی آسیب دیده و نیمه فلج بود، اما بسیار شجاع بود و روحیه محکمی داشت. اگر پولی هم برای منبر به او می دادند، کتاب می خرید و به ما می داد. ما چند جوان از جمله غلامعلی، شهید عزیز صفری، عیدی فعال، عبدالحمید صفری، عبدالحمید آستی که با شیخ عبدالحسین می شدیم هفت نفر گروه منصورون را تشکیل داده بودیم و دور شیخ جمع شده بودیم.
اینگونه با غلامعلی آشنا شدم و این دوستی تا آخر ادامه پیدا کرد. آن روزها رادیو بغداد سخنرانی های امام را پخش می کرد. ایشان خطاب به روحانی ها می گفت مثلا اگر شما 150 هزار نفر هستید، و اعتراضی بکنید، رژیم می تواند همه شما را دستگیر کند؟! پس چرا به جشن های 2500 ساله اعتراض نمی کنید؟ همین باعث شد که ما هم بخواهیم کمی به این جشن ها اعتراض کنیم و بنا داشتیم با انفجارهای نمادین بدون اینکه تلفاتی بگیریم، اعتراضی کرده باشیم و تکانی به شهر بدهیم. برای همین یک رفیق دینامیت فروشی داشتیم که به بهانه ماهی گرفتن از او دینامیت گرفتیم، چاشنی و فتیله را امتحان کردیم و چون تجربه نداشتیم لو رفتیم و برج هشت که همزمان با ماه مبارک رمضان بود، همه دستگیر شدیم.
 چهار ماه در زندان بودیم که گاهی انفرادی و گاهی هم دو سه نفری با هم بودیم، ولی شهید سبحانی انفرادی بود. گاهی در زندان شهربانی بودیم و گاهی دستبند زده به سمت زندان ساواک می رفتیم. اینکه می گویم زندان ساواک، حالا نه اینکه یک فضای بزرگی باشد، نه یک خانه استیجاری کوچک بود که فضایی برای نگه داشتن زندانی ها نداشت، کارکنان زیادی هم نداشت و تعداد آنها هفت نفر بیشتر نبود. یکی شان رئیس ساواک بود، دو نفر شکنجه گر که یکی شان معروف به ربانی بود، دو تا کارمند داشت و یک آبدارچی حالا اگر راننده ها را هم حساب کنیم شاید می شدند ده نفر ولی خب همین چند نفر شهر را با رعب و وحشت اداره می کردند؛ طوری که مردم جرأت نمی کردند در خیابان آفرینش عبور کنند. البته اینها عواملی هم داشتند که به عنوان نفوذی میان مردم بودند و مردم هم می ترسیدند. در هر حال ما در زمان جشن های 2500 ساله زندان بودیم و چهارماهی هم طول کشید و بعد ما را به یک مینی بوس دستبندزده به زندان اهواز آوردند و سه ماهی هم در آنجا بودیم و تا جایی که در خاطرم دارم ما را به دادگاه نظامی بردند.
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، دادگستری زیر بار این مساله نمی رفت که زندانیان سیاسی را محاکمه کند و رژیم شاه هم این مساله را سپرده بود به دادگاه نظامی. دادگاه نظامی هم یک دادگاه تشریفاتی بود و تحت امر ساواک و هر چه ساواک دیکته می کرد آن را اجرا می کرد یعنی هیچ استقلالی از خودش نداشت. زندان اهواز هم فضای جداگانه ای برای زندانیان سیاسی نداشت و از دزد و قاچاقچی و چاقوکش تا زندانی مارکسیست و تجزیه طلب همه کنار هم بودند تا اینکه بعدها برای زندانیان سیاسی یک زندانی کنار کارون ساختند. حالا البته تجزیه طلبی در کار نبود یک انگی به آنها زده بودند و دلیلش هم طرفداری از فلسطین و پخش اعلامیه علیه اسرائیل بود که طرف را به ده سال زندان محکوم کرده بودند. اصلا بندگان خدا سوادی نداشتند و خیلی هم از این مسائل سر در نمی آوردند.
در هر حال در دادگاه بدوی شهید سبحانی به ده سال زندان محکوم شد، من سه سال، حمید سه سال، عیدی فعال دو سال، عزیز صفری و رشید هم چون سنش از همه ما کمتر بود هر کدام به دو سال زندان محکوم شدند. در دادگاه تجدید نظر شهید سبحانی حبسش هفت سال ولی بقیه مان همان محکومیت مان تأیید شد؛ اما شهید صفری و رشید چون هفت و ماه نیم حبس کشیده بودند و آن روزها رشید هنوز دانش آموز بود دیگر آزاد شدند. شهید سبحانی بدنش در اثر شکنجه بسیار ضعیف شده بود و چون نیمه فلج هم بود، بعد از تحمل یازده ماه حبس زیر شکنجه شهید شد و او را در دزفول دفن کردیم، اما ما چند نفر تا آخرین روز حبس مان را هم کشیدیم و بعد در سال 53 آزاد شدیم. من برای شرکت در کنکور به تهران آمدم و رشید هم بعد از گرفتن دیپلم به سربازی رفته بود و شده بود خدمه تانک چیفتن.
تشکیل گروه منصورون
 غلامحسین صفاتی دزفولی که قبل از انقلاب شهید شد، وقتی متوجه تمایل سازمان مجاهدین به مارکسیسم شده بود، از آنها جدا شده بود. ما هم در زندان با افرادی مانند شهید سید محمد علی جهان آرا و حسین ابراهیمی و رضا بصیر زاده آشنا شده بودیم. زمستان سال 54 بود که یک شب سردار رشید دست من را در دست شهید صفاتی گذاشت، علاوه بر من شهید مهدی هنردار هم بود که از اهالی کاشان بود و دانشجو، همه با هم یعنی با همان دوستان قبلی مانند شهید عزیز صفری و این دوستان جدید گروه چریکی منصورون را تشکیل دادیم. شهید صفاتی سرتیم خانه ما شد. یادم هست که یک بار شهید علی جهان آرا با کیفی که مدارکی هم در آن بود خواسته بود فرار کند و تیر خورد و نتوانست فرار کند و ما وقتی فهمیدیم که کیف دست ساواک افتاده، زندگی مخفی را شروع کردیم. به تهران هم که آمدیم باز لو رفتیم. من دیگر دانشگاه را ول کردم و به همراه رشید و عیدی فعال یعنی سه نفری به اصفهان رفتیم و از سال 55 زندگی مخفی را شروع کردیم. آنجا ما ضربه خوردیم. غلامحسین صفاتی و مهدی هنردار در درگیری شهید شدند و یکی از بچه ها که نامش را یادم نیست زیر شکنجه شهید شد.
روال مان در خانه تیمی به این شکل بود که علامت سلامتی می زدیم یعنی باید یک جایی از کوچه پس کوچه علامتی می زدیم تا مشخص می شد که هنوز خانه لو نرفته است و اگر خانه لو می رفت ظرف دو ساعت باید آن را از مدارک تخلیه می کردیم یا قرارمان بر این بود که در یک خیابانی که از قبل قرار می گذاشتیم، فرد در آنجا راه برود و ما با ماشین از کنارش رد شویم. اما آن روز دو ساعت طول کشید و من و عیدی دیدیم که رشید نیامد، فهمیدیم که باید خانه را تخلیه کنیم. آن روزها ما یک اتاق تکی هم داشتیم، یعنی اتاقی که فقط خود فرد بلد بود نه هیچ کس دیگری تا اگر ضربه ای خوردیم و یکی از ماها دستگیر شد آدرس خانه یا همان اتاق تکی را هیچ کسی نداند.
تا یادم نرفته بگویم رشید آنقدر دقیق بود که یک روز که من مجبور شدم او را به خانه تیمی خودمم ببرم وقتی ترک موتور گازی ام نشست یک عینک دودی زد و چشمانش را هم بست تا متوجه مسیر نشود تا اگر بعدها دستگیر شد زیر شکنجه نتواند حرفی بزند. همان روز پایش لای چرخ دنده های موتور گیر کرد و گوشتش آویزان شد، اما نه تنها آخ نگفت که باز هم همه جوانب احتیاط را رعایت کرد و موقع بردنش به درمانگاه هم چشمانش را بست تا هیچ چیزی نبیند. در هر حال بعد از نیامدن رشید من به اتاق تکی خودم رفتم و عیدی هم رفت جایی گفت شاید آنجا باشد ولی عیدی هم دستگیر شد و از ما سه نفر من تنها ماندم و اصفهان برای ما سوخته شد.
آن زمان خانه شهید سید محمدکاظم دانش در قم که در حادثه هفت تیر سال 60 شهید شد، پایگاه ما بود. او دوست مشترک من و آقای رجایی بود و بعد از انقلاب هم نماینده مجلس شد. البته ایشان با ما نسبت فامیلی هم داشت. من از طریق تماس تلفنی با او به گروه وصل شدم و این بار من، سید محمدعلی جهان آرا و شهید حسن هرمزی به شیراز رفتیم. حسن کارگر راه آهن بود. من و شهید جهان آرا هم آنجا ضربه خوردیم و خودمان را به اراک رساندیم.
اوایل سال 57 بود و چون ما ضربات زیادی خورده بودیم، تصمیم گرفتیم که قاچاقی به پاکستان برویم و از آنجا به لبنان و عراق خدمت امام. و در لبنان هم امام موسی صدر را ببینیم. اما رشید از همان روزی که دستگیر شده بود تا روزی که فضای باز سیاسی اعلام کرده بودند در زندان بود که موقع آزادی اش ما ایران نبودیم.
آموزش نظامی برای حفظ انقلاب اسلامی
تازه انقلاب به پیروزی رسیده بود؛ حالا دقیق یادم نیست اسفند 57 بود یا اوایل سال 58 که یک روز وقتی من، محسن رضایی، سردار رشید، شهید جهان آرا در خانه ما دور هم نشسته بودیم تصمیم گرفتیم که هر کدام به شهر خودمان برویم و آموزش نظامی بدهیم. یادم هست که قبل از پیروزی انقلاب ما به این نتیجه رسیده بودیم که اگر مبارزات به نتیجه رسید و پیروز شدیم، تشکیلاتی برای حفظ انقلاب داشته باشیم که بلایی که سر جریان مصدق آمد، سر ما نیاید و کسی نتواند با کودتا همه چیز را از بین ببرد. حتی این قبل از انقلاب این موضوع را با شهید چمران هم در میان گذاشته بودیم و نظر ایشان هم مثبت بود. من به دزفول برگشتم. من و رشید در کمیته بودیم و بعدش هم سپاه را تشکیل دادیم.
رشید، مردی که شهوت شهرت را سر بریده بود
سپاه پاسداران تشکیل شده بود. رشید که از همان جوانی هم از شهرت فراری بود و متنفر بود و آنقدر بزرگ و افتاده بود که نشان در گمنامی داشت، به تهران آمد و با پیگیری ها او حکم فرماندهی سپاه دزفول به نام من خورد و خودش هم شد قائم مقام. آن زمان هم تقریباً دولت تعطیل بود و همه کارها را سپاه انجام می داد؛ حتی وقتی پاسگاه مرزی تخلیه شده بود ما نیرو می فرستادیم حالا از ایلام بگیر تا خوزستان.
سپاه را تشکیل داده بودیم و نیروهای داوطلب زیاد می آمدند و ما آنها را آموزش می دادیم و آنها اسلحه می گرفتند و در ایست بازرسی ها کشیک می دادند و آن روز ضد انقلاب از طرف صدام می آمدند و در خوزستان بمب گذاری می کردند و می توان گفت که مدت ها قبل از شروع رسمی جنگ، در خوزستان جنگ شروع شده بود. آنها می آمدند و در زیر لوله های نفت بمب کار می گذاشتند که سپاه دزفول حدود 2000 قبضه اسلحه از آنها گرفت.
ما با اینکه دقیق نمی دانستیم که جنگ شروع می شود، سعی کردیم با آموزش نظامی نیروهای داوطلب یک آمادگی ایجاد کنیم حتی می توانم بگویم که بیشتر امنیت استان را سپاه درفول تأمین می کرد. به عنوان مثال وقتی کمونیست ها می خواستند در مسجد سلیمان بریزند و فرمانداری را بگیرند. من به عنوان فرمانده دزفول نیرو اعزام می کردم یا وقتی آبادان شلوغ شد، چون ما نیروی بیشتری داشتیم من مهدی کیانی را فرستادم که او بعدها شد فرمانده لشکر و هر کجا شلوغ می شد ما کمک می کردیم.
شروع جنگ هشت ساله
هنوز جنگ شروع نشده بود که از تعدادی از بچه های سپاه که کمی عربی بلد بوند خواستند که برای تبلیغ انقلاب به مکه بروند و من از طریق فرودگاه آبادان رفتم و دو سه روز بعد جنگ شروع شد. به رشید زنگ زدم که ببینم چه کار کنم و او گفت: تو بمان مشکلی نیست، چون به راحتی نمی شد برگشت و حدود پنجاه روز طول کشید و شخص دیگری به نام آقای «عندلیب» را برای سپاه دزفول گذاشتند و وقتی برگشتم رفتم سپاه اهواز و رشید هم بعد از سر و سامان دادن سپاه دزفول و فرستادن بچه ها به جبهه به اهواز آمد. آن موقع بود که سپاه منطقه هشت تشکیل شد یعنی خوزستان و لرستان با مرکزیت اهواز. آن زمان شمخانی فرمانده بود، من شدم معاون آموزشی و رشید شد معاون عملیات. بعد ما رشد کردیم من شدم رئیس ستاد منطقه و رشید شد مسئول عملیات قرارگاه خاتم الانبیا(ص).
شهید باقری و سردار رشید دو بازوی فرماندهی جنگ
قرارگاه خاتم(ص) که تشکیل شد، شهید حسن باقری و رشید دو بازوی توانای محسن رضایی در جنگ شدند. چون محسن هم اوایل جنگ هنوز فرمانده سپاه نبود. او اول فرمانده اطلاعات سپاه بود و بعد شد فرمانده سپاه.
آشنایی دو غلامعلی با یکدیگر
غلامعلی رجایی نیز شروع آشنایی خود با شهید رشید را اینچنین بیان می کند:
چون من اهل دزفولم و سردار رشید هم دزفولی بود، آشنایی مان بر می گردد به روزهای اول پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه دزفول که من آنجا با دوستان امور فرهنگی شهر با عنوان کمیته فرهنگی انقلاب اداره می‌کردیم؛ همچنین در مسجد جامع سپاه هم همکاری می‌کردیم که سردار آوایی فرمانده سپاه شده بودند و آقای رشید هم فرمانده عملیات و قاعدتا مسائل عمومی شهر بین سپاه و این کمیته فرهنگی گره خورده بود، بعدها این کمیته به تدریج رفت در دل نهادهایی مثل روابط عمومی های تبلیغی، چه سپاه و چه غیر سپاه و کم کم جمع شد. آن موقع ما حوزه کارمان را از مسجد جامع شروع کردیم و کل امور انقلاب بعد از انقلاب به عهده ما افتاده بود. حتی اداره مراسم و اجرای حدود شرعی و مسائل متفاوتی که نمایش فیلم، برگزاری نمازهای وحدت و همه را در بر می گرفت.
اولین روزهای انقلاب تقریباً هفته‌ ای یکی دو تا تظاهرات انبوه برپا می شد که اداره آنها به عهده ما بود. طبع انقلاب اینگونه است که برای تایید یا محکومیت موضوعی باید تظاهرات برگزار می شد و این اتفاق با حضور مردم گره و پیوند می‌خورد و دعوت نیز بر عهده ما بود و چون دزفول شهر استثنایی بود و همین استثنایی بودنش دافعه‌هایی هم برایش در خوزستان ایجاد کرده بود. به عنوان مثال، مسائل انحرافی که مارکسیست ها در مسجد سلیمان ایجاد کرده بودند و بچه های دزفول برای سر و سامان دادن قضیه رفتند یا مسائلی که در سال 58 در رابطه با خلق عرب در خرمشهر پیش آمده بود که باز بچه های دزفول رفتند و این موضوع دافعه ایجاد می کرد که چرا بچه های دزفول همه جا هستند.
یا خاطرم هست که ما در کمیته فرهنگی برای شهرهای مختلف اکیپ فیلم می فرستادیم و در مطالعات هم مشخص است که سابقه اجتهاد هم در این شهر قدمت داشت، ولی شهرهای دیگر این قدمت را نداشتند. بزرگانی مانند شیخ انصاری یا عرفای دیگر از این شهر بودند و می توان گفت که شهر اجتهاد و عرفان بود و در کار انقلاب هم تعداد شهدایی که دزفول داد بالاتر بود. اولین شهید بعد از شهید سبحانی را هم گروه ما داد، دانشجویی به نام «عظیم اسدی» که در شکنجه در شهربانی دزفول به شهادت رسید. البته گویا او را به بیمارستان می برند، اما شکنجه سخت باعث می شود که دوام نیاورد و به شهادت برسد.
یا اگر بخواهیم از نظر تعداد گردان در جنگ هم بگوییم، شهرهای دیگر در جنگ یک گردان داشتند و دزفول هفت گردان. بنابراین، بعدها تیپ هفت ولی عصر(عج) معروف شد به تیپ هفت ولی عصر(عج) دزفول، چون بیشتر کادرش از بچه های دزفول بود. البته می توانستند از بچه های شهرهای دیگر هم استفاده کنند که بعدها این کار انجام شد، یا تعداد اسرا در جنگ در خوزستان تک است و همه این موضوع ها یک برجستگی ها و امتیازاتی به دزفول می داد.
در هر حال سابقه آشنایی من و سردار رشید به آن کمیته فرهنگی برمی گردد که البته ایشان در عملیات بود و من خدمت ایشان کمتر می رسیدم و مسائل شهر و هماهنگی هایش را با امام جمعه شهر مرحوم آیت الله قاضی انجام می دادیم. بعد از جنگ من که معلم بودم به سپاه منطقه هشت منتقل شدم و از مدیران فرهنگی سپاه شدم و پیش از آن با دو سه تا از دوستان به ماهشهر رفته بودیم و کارهای فرهنگی ماهشهر، سربندر و هندیجان را اداره می کردیم و بعد هم که به سپاه منطقه هشت منتقل شدم و چون عملاً ثقل جنگ در خوزستان بود و بر اساس شعارهایی که صدام داده بود که ظرف یک هفته تهران را می گیرد و پیش روی هایی که در جنوب کرده بود ثقل جنگ در جنوب بود نه در غرب کشور و خب آن جمله معروفی که گفته بود، «اگر ایرانی ها بصره را بگیرند من کلید بغداد را به آنها می دهم» و اینکه فکر می کردند از همکاری عرب های خوزستان هم برخوردار می شوند، باعث شد که عرب ها جانانه مقابل شان ایستادند و بسیار درخشیدند و صدام و نیروهایش را در تجاوزکاری هایش ناکام گذاشتند.
من چون تبلیغات جبهه و جنگ را پذیرفته بودم و مسئول فرهنگی بودم و مافوقم در خوزستان شخص دیگری بود و من کارهایی مانند نمایش فیلم، امور رسانه ای و تبلیغی، برپایی مراسم ها، دعوت از شخصیت ها و دیگر امور فرهنگی را انجام می دادم و به این ترتیب به هدایت جنگ نزدیک شدیم که این اتاق جنگ گاهی در گلف بود که افرادی مانند شهید حسن باقری و آقای رشید آنجا بودند یا از بچه های خوزستان افرادی مانند مجید باقری که با حسن باقری شهید شد هم در آنجا حضور داشتند و این حضورمان باعث شده بود که یک تداخل کاری ای برایمان پیش بیاید به طوری که وقتی اطلاعاتی را می‌گرفتیم، باید یگان‌ های جنوب را پوشش می‌دادیم. مثلاً کل یگان‌هایی که غیر خوزستانی بودند و در جنوب مستقر شده بودند برای گرفتن کلیه امکانات تبلیغی پیش ما می آمدند؛ از اعزام مبلغ و مداح گرفته تا گروه‌های فیلم و پلاکاردهای تبلیغی پوستر و چیزهایی که یگان‌ ها را می توانست به لحاط تبلیغی با نشاط نگه دارد. این قضیه گذشت تا اینکه من از قرارگاه منطقه هشت به قرارگاه کربلا رفتم و بعد هم شدم مسئول تبلیغات قرارگاه خاتم.
من ارتباط نزدیکی به آن معنا با آقای رشید نداشتم، چرا که ایشان عملیاتی بود و من در بخش تبلیغات بودم از طرفی او آدمی بود که خیلی جلوی دوربین ظاهر نمی شد. مصاحبه ها را باید بیشتر فرمانده ها انجام می دادند. با اینکه باید با آقای رضایی مصاحبه می کردم، ولی خب قدمت و سابقه آقای رشید از رضایی بیشتر بود. یادم هست یک بار خودش به من گفت که به آقای رضایی گفتم ما زودتر از شما وارد جنگ شدیم چی شد شما آمدی و از ما جلو افتادی.
آقای رشید می گفت محسن رضایی هوش بالایی داشت و مسئول اطلاعات سپاه بود. او بعد از عملیات بستان به تهران آمده بود و مستقر شده بود و داشت جنگ را اداره می کرد و امام هم فرماندهی سپاه را به او داده بود. اگر به فیلم های آن زمان نگاه کنید، کسی که اسم رمز عملیات را می خواند آقای رشید است. جثه ای کوچک دارد و به دوربین هم نگاه نمی کند. به ایشان می گویند که اسم رمز عملیات را بگوید. یا در عملیات بستان که برای اولین بار اسم رمز عملیات گفته می شود، آقای رشید با هیبت اسم رمز را که «یا حسین تو فرماندهی» می گوید و از این عملیات است که اسم رمز باب می شود.
اسم رمز عملیات ها چگونه باب شد؟
در مسائل نظامی اسم رمز تاریخی طولانی ای دارد. مثلا در شب و در تاریکی باید نیروها اسم رمز بدهند تا طرف مقابل متوجه بشود که او خودی است یا خیر بنابراین اسم رمز یک کدی شده بود برای شروع عملیات ها و به تدریج سه کلمه شد و از اسامی مقدس اهل بیت علیهم السلام استفاده می شد.
کسی شبیه رشید نبود
به نظر من آدم ها دو دسته هستند؛ یک عده هستند که بقیه می خواهند شبیه آنها بشوند مانند هنرمندان، فوتبالیست ها، خواننده ها که حالا بقیه یا زیر سایه اینها قرار می گیرند و تا حدی هم شبیهشان می شوند یا حتی از آنها جلو هم می زنند. دسته دوم آدم هایی هستند که شبیه ندارند و کسی نمی تواند شبیه آنها بشود. رشید از این آدم ها بود. بیان این مطلب نه به آن معنا که بخواهیم او را بیش از حد بزرگ کنیم. خیر او هم یک انسان است و مانند همه محدودیت هایی دارد و این طبیعی است و اصلا این خطر است که بخواهیم درباره او مبالغه کنیم و خطر دیگر درباره او این است که نادیده اش بگیریم. چون او ارشد همه فرمانده ها بوده است و می بینیم که در برخی از پوسترها مثلا سردار سلامی و سردار محمدباقری را زده اند، اما رشید را فراموش کرده اند.
رشید فرمانده ارشد بود
 اینکه می گویم رشید ارشد بقیه فرماندهان بود، مطلبی است که از مرحوم فیروز آبادی شنیده ام. یادم است که ایشان می گفت: بعد از او رهبری پیشنهاد فرماندهی ستاد کل نیروهای مسلح را به رشید پیشنهاد می دهد و ایشان نمی پذیرد و خودش می گوید باقری. سردار باقری هم با شنیدن این مطلب ناراحت می شود و با برافروختگی به رشید می گوید چرا وقتی تو هستی من بشوم رئیس ستاد کل؟! بنابراین، رهبری تدبیری می کنند و سردار باقری می شود رئیس کل ستاد نیروهای مسلح و سردار رشید هم قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء(ص) و قرارگاه خاتم را از زیر نظارت ستاد کل خارج می کنند و می شود مستقیم تحت نظارت رهبری تا شأن رشید حفظ شود و فرماندهی سردار باقری و رشید به موازات هم باشد و رشید زیر نظر ستاد کل نرود. حتی اگر در فیلم ها هم دقت کنید، وقتی کنار هم می ایستادند یا می خواستند درجه بدهند، اینها به موازات هم بودند؛ چرا که در نظامی گری باید سلسله مراتب حفظ شود. به طور مثال، من می دانم که هم به لحاظ قدمت و سابقه و هم به لحاظ سن و سال من از آقای آوایی کوچکترم حالا چه به ما درجه داده باشند چه نداده باشند. بنابراین، به هنگام ایستادن می دانم که باید بعد از ایشان بایستم. بنابراین، در سپاه کاملا مشخص بود که رشید ارشد فرماندهان است؛ حالا چه رئیس ستاد کل باشد یا نباشد چه فرمانده سپاه باشد چه نباشد.
رشید جمع بین تضادها
سردار رشید شخصیت دو گانه ای داشت از یک طرف آدم خشک و باصلابت و با وقار و باهیبتی بود، بسیار کم سخن می گفت اما همین آدم وقتی به دوستان نزدیکش می رسید انگار کاملا پوست می انداخت و آدم دیگری می شد. یعنی در محیط کار و در جایی که باید نظامی گری می کرد کاملا نظامی بود و سختگیر، اما در روابط دوستانه اش طور دیگری بود؛ دیگر آن آدم نبود و شاید با اینکه دیگران توقع داشتند الان بخواهد مسائل را تحلیل کند، اما اینگونه نبود بقیه را با اسم کوچک صدا می کرد و بسیار هم لطف داشت، یک طوری با عاطفه و مهربانی رفتار می کرد و بسیار رفیق باز بود.
همسرشان هم نقل می کردند که وقتی حاج آقا به خواستگاری من آمد همه گفتند که خدا به دادت برسد در صورتی که او در خانه با بچه ها و نوه ها فوق العاده دوست و مهربان بود هر چند که وجهه بیرونی ایشان خشک و خشن به نظر می رسید. البته من می خواهم اینجا یک نقدی به ایشان بکنم که او نتوانست بین صلابت و هیبت و وقار و تواضع جمع ببندد، چون برخی فکر می کردند او متکبر است و می گفتند جواب سلام نمی دهند اما بسیار آداب را خوب می دانست اما دایره روابط خصوصی اش محدود بود چون او بسیار از دیده شدن پرهیز می کرد.
رشید مرد پرهیز از شهوت ها
 من به قطع می گویم که او چند تا شهوت را اصلا نداشت چون آدم ها معدل وجودی شان به این حضورها یا عدم حضورهاست مثلا شهوت دیده شدن شهوت بسیار مهمی است. همه مان دیده ایم که بعضی ها برای دیده شدن حتی حاضرند جانشان را هم از دست بدهند برای شان هم فرقی نمی کند در جنگ باشد یا غیر جنگ. یا شهوت مال، او این شهوت را هم نداشت من چندین بار که حضوری یا تلفنی با همسرشان صحبت کرده ام متوجه شده ام که اهل مال اندوزی نبود و چیزی به اسم پول را نمی شناخت. متأسفانه بعد از جنگ برخی از رزمندگان درگیر جمع مال و دنیا شدند و تکاثر شد شیوه زندگی شان اما او اینگونه نبود. این به این معنا نیست که او هیچی در زندگی نداشت، اما به پول و مال دنیا بهایی نمی داد. پدر رشید آهنگر محل بود و همه ما او را می شناختیم. آدم بسیار درستی بود. بعد از مراسم تدفین ما رفتیم منزل ایشان و من از همسر ایشان پرسیدم امین عباس حج هم رفته بود؟ گفتند بله، یک ماه قبل از شهادتش قرض کرد و ما با هم رفتیم. من سوال معناداری کردم و به حاج خانم گفتم ایشان برای مکه فرزندشان قرض کردند؟ همسر ایشان سکوت کرد، سکوتی معنادار. حالا من نمی خواهم از رشید قدیس بسازم، اما او اینگونه بود و عباس را هم با همان روحیه بار آورده بود که پیش پدرش دست دراز نکند و تا جایی که می تواند سادگی را رعایت کند و سعی کرده با درآمد طلبگی خودش قرضش را پرداخت کند و با همان حقوق طلبگی هم زندگی می کرد نه بیشتر. خب عباس چکیده رشید بوده یعنی سعی می کرده از پدرش الگوبرداری کند. بنابراین، رشید شهوت مال اندوزی هم نداشت.
شهوت سوم شهوت کلام و سخن گفتن است. رشید البته که آدم کم حرفی بود، اما این سکوت و کم حرفی اش کاملا آگاهانه بود. همین آدم ساکت هفت هزار جلد کتاب داشت که البته گویا بسیاری از آنها در حمله موشکی از بین رفته است. او از همان اوایل عادت به نوشتن یادداشت روزانه داشت. یعنی آدمی در این سن و سال متوجه تاریخ بوده که البته گویا بسیاری از اینها هم در حمله از بین رفته مگر اینکه پشتیبانی از این دست نویس ها گرفته شده باشد. یادم هست که امام درباره شهید بهشتی می گفتند که شهادتش در برابر مظلومیتش چیزی نیست و درباره رشید هم همین مورد صدق می کند. که البته برخی از اینها به ضعف رسانه ای نیروهای مسلح هم بر می گردد، چون اینطور نبوده که او اصلا اهل سخنرانی نبوده باشد. بالاخره در مواردی سخنانی هم گفته است در حوزه های تخصصی و عملیاتی، اما خب برای مردم جنبه آشنایی نداشته است.
رشید شهوت شهرت نداشت. بعضی ها در همان مرحله اول مانده اند؛ در حالی که رشید اصلا اهل شهرت نبود. یادم هست یک بار برایم تعریف کرد که رهبری حدود یک ساعت و نیم با او صحبت کرده که فرماندهی کل سپاه را بپذیرد و او نپذیرفته و به آقا گفته شما کاری کنید که ایشان استعفا ندهد و حتی من شنیدم که ایشان نظرش این بوده که رهبری نباید استعفای محسن رضایی را می پذیرفته. اینها نشان دهنده این است که او رأی و نظر خود را می گفته، اما به دنبال دیده شدن نبوده است و آگاهانه این مسیر را انتخاب کرده بود. حالا خیلی ها حتی یکی از این چهار شهوت هم می تواند به راحتی آنها را از پای در بیاورد، اما رشید هیچ یک از این چهار شهوت را در وجود خود نداشت و لگام محکمی به آنها زده بود.
در صورتی که می بینیم برخی آقازاده ها در مراکز تفریحی داخل و خارج چه می کنند و چه هزینه هایی انجام می دهند. من در فرماندهان جنگ ندیده بودم کسی را که همه این چهار شهوت را با هم نداشته باشد. در صورتی که همین آدم که اهل مطرح شدن نبود باز هم دنبال فضایل بود؛ با اینکه از لحاظ نظامی چیزی کم نداشت، اما رفت دنبال علم و دکترای جغرافیایش را از دانشگاه تربیت مدرس گرفت. حتی او تا مقام دانشیاری هم پیش رفت و بین علم و مبارزه با هم جمع کرد. و مثل برخی از افراد بعد از جنگ نرفت یک گوشه و پوتین هایش را آویزان کند به دیوار.
رشید سرریز نمی شد
رشید با فرماندهان دیگر قابل مقایسه نیست. حالا شاید شرایط به گونه ای بود که مثلا بعضی از فرماندهان درشت تر دیده شدند، اما با هم قابل قیاس نیستند و بین فرماندهان خودشان می دانستند که چه کسی بالاتر است و حتی در ایستادنشان هم این را رعایت می کردند. فرماندهانی مانند سردار سلیمانی، شهید کاظمی، شهید خرازی، آقای قالیباف همه اینها به لحاظ رده، زیر مجموعه رشید بودند. چون او بعد از محسن رضایی و شمخانی از بقیه بالاتر بود و همان طور که می دانیم فرمانده قرارگاه بود یعنی بقیه فرمانده ها پایین تر از او بودند و همان طور که گفتم اسم رمز عملیات را رشید اعلام می کرده است.
رشید همان فردی بود که پیشنهاد آیت الله خامنه ای را برای فرماندهی سپاه نپذیرفت، پیشنهاد رهبری را برای ستاد کل نپذیرفت. اینها شاید در حرف ساده باشد، اما در عمل بسیار مشکل است. اصلا اگر آدم در جمعی باشد که به او کمتر التفات شود به آدم بر می خورد و می گویند شأن ما حفظ نشد یا اگر کمتر مخاطب قرار بگیرند دلخور می شوند و به هم می ریزند. یعنی بعضی ها مثل استکان یا لیوانی هستند که اگر بیشتر آب داخلشان بریزی سر ریز می شوند اما رشید آدمی نبود که سرریز شود و این نشان می دهد که او چقدر روی نفس خود کار کرده بود. هیچ وقت نمی گفت که من دو دوره زندان بوده ام هر چند که تصمیم داشت اینها را بنویسد.
او از معدود کسانی بود که به رغم مشغله بسیار یادداشت روزانه می نوشت و هر ماه یک دفترچه یادداشت را پر می کرد و این رویه اش از سال 59 به این طرف بوده است. یعنی از سال 59 سالی 12 دفترچه پر می کرده است. یعنی حدود 45 سال بوده که او هر روز یادداشت می نوشته است. با یک حساب سرانگشتی یعنی رشید بالغ بر پانصد دفترچه یادداشت داشته است که متأسفانه گویا در حمله موشکی از بین رفته، مگر اینکه فایل پشتیبان از آنها گرفته شده باشد. این رفتار رشید ناشی از ایمان بالای او بود که از دیده شدن تحفظ می کرد و نمی خواست خیلی خودش را در معرض دید قرار دهد و از این به بعد به حافظه تاریخی مردم ربط دارد که او به حاشیه برود یا خیر.
به هر حال آنچه رشید را در ذهن و چشم و دیده من بزرگ کرد جمع بین این تضادها بود. او مجاهدی بود که بین علم و مهاجر بودن و مبارز بودن همه را با هم برگزیده بود و سعی می کرد از پسشان بر بیاید. او آقایی می کرد و در هر شهری مانند تهران، اصفهان و هر جای دیگر که مسئولیتی به او سپرده می شد در کمال سادگی زندگی کند و بین مسئولیت و سادگی، بین علم و جهاد جمع می بست. حتی من شنیدم که به خانواده اش هم سفارش کرده که بعد از او حالا چه فوت چه شهادت باید منزل سازمانی را فوری ترک کنند. در همه این مسائل درس های بسیاری نهفته است.
هر چند که من مبالغه هایی هم اخیرا درباره ایشان دیده ام، اما او شخصیتی بسیار بزرگی بود تا جایی که در زمان جنگ هشت ساله در خارج از کشور به او ژنرال می گفتند و بعثی ها نسبت به او حساس بودند. از بس که هوش بالایی داشت و او آدم بزرگی بود و به هر حال حقش باید به تدریج در این قضیه ادا شود.
آرزویش این بود پدر شهید شود که شد
با اینکه فضایل رشید بسیار است، ولی همیشه دلش می خواست پدر شهید شود و درست است که موقعیتی برای فرزندش پیش نیامد که به سوریه برود، ولی همان طور که همسر ایشان نقل کرده اند، اول عباس آقا شهید می شود و او بعد از حمله تا رسیدن به بیمارستان یک ساعتی هنوز زنده بوده است در صورتی که عباس همان لحظه اول به شهادت می رسد و حدود یک ساعت رشید پدر شهید بودن را تجربه می کند هر چند که خودش هم در لحظات آخر زندگی دنیایی اش بوده است؛ حالا اینکه او متوجه این موضوع شده باشد یا خیر را نمی دانم. به نظر من خدا معامله خوبی با آقای رشید خواهد کرد به گفته حضرت امیر (س) در نهج البلاغه درباره صدق. و رشید صدق داشت و صادق بود و این صداقتش بر جهادش، مبارزه اش، زندانش و همه زحماتش سایه انداخته بود.
توجه به مردم
رشید نسبت به مسائل مردم بی توجه نبود البته چون نظامی بود نظر سیاسی هم داشت، ولی در حدی که ما می‌دانیم هم با اصولگراها بود و هم با اصلاح طلب ها بود. حالا بخشی از مواضع اینها را تایید می‌کرد بخشی از مواضع اصلاح طلب ها را. اما من یک نکته ای را که خودم شاهد بودم می خواهم به آن اشاره کنم و آن این است که دزفول در انتخابات دچار فراز و فرودهایی بین قومیت و نیروهایی که شایسته تر بودن بود. ایشان در یک مقطعی که آقای آوایی نامزد شده بود، با اینکه مسئولیت نظامی هم داشت، در یک ظهور بهت آفرین جلسه تشکیل داد و جمع کرد و نظر داد و عده ای این نظر را پذیرفتند که شهر نماینده ای درخور داشته باشد و خیلی ها هم البته به دید تنقیح نگاه کردند که چرا یک فرمانده نظامی در این امر دخالت کرد و تشخیصش این بود. حالا از ارادتش به آقای آوایی و نیروهای انقلاب و اینکه با هم در زندان بودند بگذریم، ولی تشخیصش این بود و پیه این بدگویی ها و فحاشی‌ها را هم به تن خود مالید.
یادم هست که جریان رقیب یک کاریکاتوری پخش کرد که الان تو فضای مجازی هم هست و آن این بود که این نیروهای موثر در دزفول را که خود آقای آوایی هم بودند و در انتها هم من و آقای رشید بودیم یک طرف کشیده بود و رقیب را هم یک طرف که از دو طرف داشتند طناب را می کشیدند و منظورش این بود که همه بسیج شده اند تا جریان رقیب رأی نیاورد. جریان رقیب نامزد پایداری بود و آدم خوبی هم بود، ولی برای شهر مناسب نبود و پخته نبود. و یکی از نمراتی که می شود به آقای رشید داد، همین بود که چنین هزینه ای را پرداخت و جریان رقیب می گفت که معنا ندارد که یک نظامی بیاید و حمایت کند هر چند که در جلسه ایشان با لباس شخصی آمده بود و خیلی هم محکم دفاع کرد البته برای دور بعد هیچ دخالتی نکرد و فقط توصیه هایی کرد.
می خواهم بگویم با اینکه این همه سال از دزفول جدا شده بود و از شهر دور بود اما به مسائل شهر، استان و کشور عنایت داشت و همچنان مرجع مراجعات امنیتی، نظامی و گاهی وقت ها سیاسی هم بود.
بعضی از مسائل دیگر هم بود که برای رشید دافعه ایجاد می کرد. مثلا یک دوره ای آقای آقامیری نماینده اصلاح طلب نماینده دزفول شده بود و دو سه ماهی بود که می خواست رشید را ببیند، اما موقعیتش فراهم نشد؛ از بس که سرش شلوغ بود و دیگران به سختی می توانستند او را بببیند و همین مساله برای رشید دافعه ایجاد می کرد؛ حالا شاید هم این مسأله به دلیل دفتر و این مسائل بود که بالاخره من واسطه شدم و آنها توانستند با هم ملاقات داشته باشند و آقای آقا میری هم همان اول گله اش را کرد که من هر وزیری را بخواهم ببینم یکی دو روزه جور می شود، اما الان شما را چند ماه است که می خواهم ببینم نشده است و رشید هم گفت که به من نگفته اند. ایشان هم بهش برخورد و من آن وسط موضوع را جمع کردم که ایشان نمی تواند خلاف گفته باشد. بعد آقای آقامیری گفت که ما می خواهیم کلانتری های شهر را اضافه کنیم و کافی بود که رشید به فرمانده وقت ناجا (قالیباف) بگوید بلافاصله شنیده می شد یعنی در خیلی از مسائل حرف هایش فوری شنیده می شد. یعنی ایشان به دلیل جایگاه و موقعیتشان نیاز به توصیه اضافه تری نداشت. خب قاعدتا مراجعاتی هم از دزفول داشت و البته جلساتی هم با بچه های دزفول داشت مدتی هم خب منم دعوت می‌شدم. جلسات هفت هشت نفره ای بود.
در دهه هفتاد وقتی من به تهران آمدم تصمیم گرفتم که برای شهر شورایی از مسئولان تعیین کنم و خودم دبیر جلسه بشوم و در این جلسات آقای فروزش، آقای رشید، نماینده وقت دزفول و یکی دو نفر دیگر را دعوت کردیم که آن روزها آقای آوایی لبنان تشریف داشتند و درباره مسائل کلان شهر تصمیم گیری می کردیم و دو سه سالی این جلسات ادامه داشت بعد از آن دیگر آقای رشید جلسات محدودتری گذاشته بود که خانوادگی بود که یک بار هم من میزبان بودم که ایشان آمدند و بعدتر جلسات بازتری گذاشتند که دیگر من در آن جلسات نبودم و آقای آوایی تشریف داشتند.
رشید باید الگو شود
آقای رشید بسیار اهل مطالعه بود یعنی وقتی می خواست درباره تاریخ بگوید بسیار خوب نظر می داد. اهل ورزش بود. هفته‌ای سه روز پیاده روی سریع، شنا می رفته و بالاخره به لحاظ فیزیک بدنی برای یک آدم هفتاد و دو ساله محدودیت هایی ایجاد می شود. به لحاظ دانش نظامی نبوغ سرشار داشت و مورد اعتماد رهبری بود و قاعدتاً اجری جز شهادت نمی شد برایش پیش بینی کرد و خداوند متعال این فضیلت را به ایشان داد و ان شاءالله بازماندگان و دوستان ایشان بتوانند ایشان را ماناتر کنند با بیان خاطرات برای نسل جوان که آنها بدانند چگونه یک کسی می تواند رشید بشود در آوردگاه شخصی خودش در اینکه دیده نشود، در اینکه به مال اندوزی فکر نکند و خیلی مسائل دیگر که ایشان الگو شود و به دل تاریخ خوب سپرده شود. ما هم در حد خودمان سعی می کنیم کمک کنیم.
میکروفن باز می چرخد و این بار سید احمد آوایی رشته کلام را به دست می گیرد و از رشید اینگونه می گوید: رشید خیلی پر مطالعه بود، ولی جهت دار چون بعضی هستند که مطالعات پراکنده زیادی دارند. یادم هست که قبل از انقلاب، یکی از این متفکران درباره یکی دیگر گفته بود که فلانی اقیانوس 2 سانتی‌متری است اما رشید از آنها نبود و به طور مثال در جهت ماموریتی که داشت مطالعه می کرد در این زمینه جنگ‌های جهانی اول و دوم را بررسی کرده بود، جنگ های صدر اسلام را همچنین.
آخرین دیدار
بعد از شهادت سید حسن نصرالله بود که برای آخرین بار رشید را دیدم. آن زمان به او گفتم که خب غلامعلی بالاخره بگو پدافند ما چند درصد آسیب دید؟ گفت باید بگویم؟! گفتم خلاصه من انتظار دارم بدانم(چون خیلی خودمانی بودیم). او عددی را بیان کرد. چون در آن مقطع اسرائیل زد و بعد ما هم زدیم. اما رشید ترسی در وجودش نبود اصلا اهل استرس نبود و بسیار مصمم بود.
من معتقدم اگر آن زمانی که اسماعیل هنیه شهید شد، رشید نبود همان زمان جنگ شروع شده بود. او بود که مخالف زدن اسرائیل بود. این مطلب را خدمت آقا هم عرض کرده بود. می گفت به آقا گفتم الان تازه انتخابات شده و مردم امیدوار شدند و موقعیت سنجی بسیار دقیقی داشت و هیچ کسی از این بابت مغز رشید را نداشت و نه شهامت و قدرتش را.
رشید به آقا راست می گفت و امین ایشان بود...او آنقدر پخته بود، آنقدر عمیق بود، آنقدر شجاع بود این شجاعت و عمق وجودی اش تنها در مسائل نظامی خلاصه نمی شد که در مسائل اجتماعی هم همین گونه بود. من خبر دارم که اگر تظاهراتی علیه نظام می شد، او با لباس مبدّل میان مردم می رفت تا خودش متوجه بشود چه شده است و به نیروی انتظامی هم تذکر می داد و مسائل را با آقا هم در میان می گذاشت و اصلا نسبت به مسائل اجتماع بی تفاوت نبود و آقا هم چون او را بسیار امین می دانست به او نمی گفت که تو دخالت نکن اتفاقا نظراتش را می شنید حتی درباره مسائل و مشکلات اقتصادی مردم هم با آقا صحبت می کرد.
این دیدار شد دیدار آخرمان و این اواخر به سردار اسدی، مشاورش گفته بود به سید احمد بگو که می خواهم ببینمش. اما دیگر شهید شد و ما همدیگر را ندیدیم.
مخالفت های رشید
رشید به شدت با این موضوع که فرماندهان نظامی یا مسئولان اطلاعاتی بخواهند خیلی سخنرانی کنند یا رجزخوانی کنند مخالف بود. با این موضوع که سرداران سپاه بخواهند وارد کارهای اقتصادی شخصی بشوند، به شدت مخالف بود. چطور آن زمان امام به علما می گفت زی طلبگی خود را حفظ کنید، رشید هم معتقد بود که ما پاسدارها باید زی پاسداری خودمان را حفظ کنیم و با همان حقوق سپاه زندگی مان را بگذرانیم و وارد کار اقتصادی نشویم و به همین دلیل زندگی زاهدانه قبل از انقلاب خود را حفظ کرد.
پیش از انقلاب ما چند سالی در خانه های تیمی به صورت مخفی زندگی کرده بودیم. شغلی که نداشتیم برای همین چند سال گوشت نخوردیم. یادم هست که استخوان مجانی بود ما می رفتیم این استخوان ها را می گرفتیم و بعد آب استخوان را می خوردیم و یک زندگی چریکی خیلی ساده ای داشتیم و یک آمادگی ای پیدا کرده بودیم و قواعد پنجگانه چریکی را رعایت می کردیم؛ مثلا اینکه چریک نباید بستنی بخورد، تخمه بخورد، شیرینی بخورد و اینها و رشید سعی کرده بود که در زندگی شخصی اش این سادگی را حفظ کند. یادم هست که یک بار خصوصی به من گفت که بعد از جنگ یکی از فرماندهان لشکر مرا دعوت کرد و سفره آنچنانی انداخت و من به او گفتم من اگر دعوتت کنم از این سفره ها نخواهم انداخت. رشید با این ریخت و پاشها مخالف بود، نه اینکه خسیس باشد، نه، اما با این شیوه مخالف بود. رشید انسان خود ساخته ای بود اما ما نباید درباره شهدا اغراق کنیم یا کرامت تراشی کنیم.
اوایل انتخابات آقای خاتمی بود که من خانه رشید بودم و مشورتی با او داشتم که همان زمان محسن رضایی هم سر رسید. آمده بود با رشید بر سر پذیرش فرماندهی سپاه چانه بزند که رشید زیر بار نرفت. وقتی بیرون آمدیم به من گله کرد و گفت که رشید محافظه کاری می کند، در صورتی که او از اولش هم از مطرح شدن فرار می کرد. او دلش می خواست بدون دیده شدن خدمت کند. او یکپارچه اخلاص بود و پاسخ اخلاصش شده بود نبوغی که خدا به او عنایت کرده بود و رشید شکر عملی به جا می آورد و آن را در راه خدا خالصانه خرج می کرد خدا هم مزدش را به او داد.
امام ترس را نمی شناخت
غلامعلی رجایی اینجا مصاحبه به بیان خاطره ای از امام می پردازد و می گوید: دکتر مسعود پورمقدسی نقل کرده است که امام پدیده ای به نام ترس را نمی شناخت و یک بار از من پرسید آقای دکتر اینکه می گویند آدم می ترسد یعنی چه؟ من تصورم این بود که امام دارند با من شوخی می کنند، اما دیدم نه سوال امام جدی است. گفتم مثلا کسی که می ترسد رنگش سفید و زرد می شود، رعشه به تنش می افتد. ترس اینطوری است. بعد به قضیه دستگیری خودشان در 15 خرداد اشاره می کنند و می گویند والله که من در تمام عمرم نترسیدم، ولی آنها که آمده بودند مرا ببرند می ترسیدند و من راحت نشسته بودم؛ با اینکه ممکن بود آنها مرا بکشند حتی یک بار هم از مسیر اصلی منحرف شدند. حالا من بدون اینکه بخواهم مشابهت سازی کنم می خواهم بگویم که من این بی باکی را در رشید دیده بودم.
در عملیات خیبر تازه جزایر جنوبی مجنون آزاد شده بود و من برای دیدن وضعیت آنجا رفتم و مرحوم استاد فخرالدین حجازی را هم با خود بردم هر چند که فقط نیروهای نظامی می رفتند اما من حس کردم که باید نیروهای تبلیغات هم باشند و با هلی کوپتر رفتم و در تنها سنگر بتنی هم شهید مهدی زین الدین را دیدم. بعد نگاه کردم ببینم وضعیت جزیره چطور است چون دوربین ها می خواستند بیایند و پوشش خبری بدهند و از عقب نشینی نیروهای عراقی بگویند. آنجا من آقای رشید را دیدم پیاده زیر آتشی که انگار کسی طبل می زند گلوله می بارید و حتی وقتی پرنده ای از بالای نیزارها عبور می کرد فکر می کردم میگ عراقی است از بس که برای زدن بچه ها ارتفاعش را کم می کرد. بچه ها یک پل چوبی خیبری هم زده بودند که فقط یک ماشین می توانست از رویش عبور کند و اگر ماشینی از روبرو می آمد باید کنار می کشید تا آن رد شود و عراق مدام این پل را می زد. من آنجا زیر آن همه آتش آقای رشید را دیدم در حالی که ماشینی هم نبود که او را ببرد خیلی آرام کارش را می کرد یعنی او آدم ستادنشینی نبود. بعد یک ماشین کمپرسی عراقی گرفتند یادم هست که رشید سوار آن شد و رفت روی خط درگیری و ماشینی که ارتفاعش بلند است مثل سیبل می ماند و او برای اینکه از وضعیت نیروها باخبر شود در چنین موقعیتی خود را قرار داده بود حتی با موتور هم نرفت.
 رشید قبل از جنگ هم تمام نوار جنوبی دهلران را تقریبا از شوش با نیروهای دزفول برای سرکشی رفته بود و حتی تک و توکی هم نیرو مستقر کرده بود چون برای نظامی های خوزستان مسجل بود که عراق حمله خواهد کرد. حتی قبل از پیروزی انقلاب هم تیپ دو زرهی دزفول در آنجا مانورهایی انجام داده بود که اگر عراق حمله کند چطور جلویش را بگیرد. چون ما برتری مان به عراق در هوایی و اف 4، اف 5 و اینها بود و عراق به لحاظ زمینی از ما برتر بود و تیپ دو زرهی وظیفه اش این بود که اگر عراق حمله زمینی کند جلویش مقاومت کند. رشید قبل از این مسائل سپاه دزفول را به این سمت برد که اولاً ضد انقلاب را کنترل کنند و بدین ترتیب دو هزار اسلحه گرفتند و بچه های سپاه تحرکات عراق را رصد می کردند و قبل از جنگ در دوره استانداری آقای مدنی یک هیأتی به سرپرستی شهید علم الهدی خدمت امام رسیده بودند و گزارش داده بودند که طبق این شواهد عراق حمله خواهد کرد. و من می خواهم این نتیجه را بگیرم که رشید یک مرگ آگاهی ای داشت یعنی سر نترس و تن به مرگ سپردن که خب البته هر کسی وارد جنگ می شد این را داشت ولی آرامش رشید چیز متفاوتی بود. یعنی وسط معرکه جنگ سوار کمپرسی بشود و برای سرکشی برود.
این موضوع را من در حسین خرازی هم دیده بودم یادم هست که یک بار در جبهه شلمچه که بودیم پشت سر هم و بی وقفه خمپاره می زدند و حسین خرازی حتی سرش را خم هم نمی کرد و به حرفش ادامه می داد و انگار نه انگار که خمپاره می زنند و عین اینکه یک مگسی رد می شود چون اینها به یک اطمینانی رسیده بودند.
یک بار در دهه هفتاد من به نماز جمعه رفته بودم که رشید را با آقای قالیباف دیدم. نماز جمعه که تمام شد داشتیم کفش هایمان را می پوشیدیم که آقای رشید به من گفت ببین آقای رجایی این آقای قالیباف دارد من را توی این هوای برفی به کوه می برد. بعد قالیباف گفت گوش نکن من می برمش و پوشیدند و رفتند. و او به عشق طبیعت رفت.
تکرار عاشورا
 تاسوعا و عاشورای دزفول تاریخی است؛ به خصوص عاشورا. و اگر عجایب هفتگانه داریم عاشورای دزفول آن را هشتگانه می کند. مثل راهپیمایی اربعین است. در همه کشور تقریبا ظهر عاشورا که می شود همه چیز تمام می شود ولی در دزفول تازه شروع می شود و تا یک بامداد ادامه دارد و من این برنامه را در هیچ شهری ندیده ام حتی در عراق که ویژگی های خاص خودش را دارد و تقریباً در دزفول کسی روز عاشورا خانه نمی ماند، مگر اینکه زمین گیر باشد در غیر این صورت همه بیرون از خانه هستند. و من به غیر از بچگی که یادم نمی آید در بزرگسالی به جز یکی دو سال به خاطر جنگ بقیه عاشوراها را در دزفول بوده ام و تشییع رشید همین گونه بود حتی مردمی که او را نمی شناختند و فقط می دانستند که او دزفولی بوده است، چرا که او به خاطر مسئولیت هایش چهره باز مردمی نبود. بسیار شلوغ بود همه جا را موکب های پذیرایی زده بودند و طبق وصیتش در امامزاده سبز قبا دفنش کردند که بسیار هم این وصیت هوشمندانه بود، چرا که اگر در گلزار شهدا دفن می شد شب جمعه مردم چند ساعت و آن هم عده ای محدود می رفتند؛ اما الان مزارش با ضریح سه چهار متری فاصله دارد و زائر دائمی دارد و دیدم که مردم نذر می کنند و حتی تبرک می کنند که گوارایش باشد.
و به نظر من خدا خوب به اخلاصش پاسخ داد و تشییعش یکی از تاریخی ترین تشییع های چند دهه اخیر دزفول بود. من تشییع قدیم را یادم نیست خب دزفول مانند یزد معروف به دارالمومنین بوده است یک زمانی و 50 مجتهد صاحب رساله داشته و حوزه قوی ای داشته که افرادی مانند شیخ مرتضی انصاری را در خود پرورش داده و ممکن است که برای بعضی از مراجع در دهه های سی و چهل چنین تشییعی شده باشد ولی برای آدم غیرمرجع بعد از انقلاب چنین تشییعی نداشتیم.


نظرات شما